من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی
تو نقش جهان هر وجبت ترمه و کاشی
در هر نفس این است دعایم همه ای ماه
در زیر و بم خاطره ، آزرده نباشی . . .

من “تــــــو” را به دلم قول داده ام
نگذار بد قول شوم . . .

” درد ” را از هر طرفش بخوانی درد است
دریغ از “درمان” که عکسش ” نامرد ” است . . .

لنگه های چوبی در حیاطمان گرچه کهنه اند و جیر جیر میکنند
محکمند …
خوش به حالشان که لنگه همند . . .
(حسین پناهی)

ای دوست به خدا دوری تو دشوار است / بی تو از گردش ایام دلم بیزار است
بی تو ای مونس جان ، دل ز غمت می سوزد / دل افسرده ی من طالب یک دیدار است . . .

بسلامتیه اون پسری که خواست آدم بشه
ولی یه دختر اومد تو زندگیش و نذاشت . . .
همیشه پای یک زن در میان است !

وقتی قراره که من برات نقش زاپاس رو بازی کنم
ازم انتظار نداشته باش که
دعایی غیر از پنچر شدنت ، برات بکنم !

هیچ کادوی زشت و به درد نخوری دور انداخته نمیشود،
فقط از خانه ای به خانه دیگر و از شخصی به شخص دیگر منتقل میشود !

ضد حال یعنی که
دست تو دماغت بکنی بعد ببری زیرِ میز
بعد دست بخوره به محتویات دیروز !

لباسی را که از تنت در میاری و بی توجه پرتش می کنی
من آرزوی بوییدنش را دارم . . .
